جدول جو
جدول جو

معنی دل هول - جستجوی لغت در جدول جو

دل هول
ترس واهمه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دل دل
تصویر دل دل
تردید، دودلی
دل دل کردن: کنایه از شک و تردید داشتن، تشویش و تردید در کاری، دودلی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل کور
تصویر دل کور
کودن، بی ذوق، تیره دل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل گسل
تصویر دل گسل
آنچه سبب گسستن و آزرده شدن دل شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل خوش
تصویر دل خوش
خوش دل، خوشحال، مسرور، شادمان، خشنود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل خون
تصویر دل خون
خونین دل، دل افگار، آزرده دل، اندوهگین
فرهنگ فارسی عمید
آنچه در دل اثر کند و دل را رنجور و آزرده و خونین سازد. دربارۀ تیر نگاه و مژگان و تیری که در قلب فرونشیند می گویند
فرهنگ فارسی عمید
(دِ دِ)
نالۀ دردناکی که به منزلۀ آه کشند. (برهان). نالۀ دردناک و آه. (ناظم الاطباء) ، هستۀ میوجات مانند هلو و زردآلو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
دهی است از دهستان کوغر بخش بافت شهرستان سیرجان. واقع در38هزارگزی شمال باختری بافت. سکنۀ آن 155 تن. ساکنین از طایفه افشار هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
خارپشت بزرگ یا عام است. (منتهی الارب). دلدل که قنفذ است. (از اقرب الموارد). رجوع به دلدل شود، نوعی از جانوران. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
داهل، داحول، داخول، علامتی که دهقانان بجهت دفع جانوران زیانکار در میان زراعت نصب کنند، (برهان)، علامتی که بر اطراف زراعت نصب کنند برای منع وحوش و طیور از خراب کردن زراعت، هراسه، (غیاث)، آدم شکلی که برای رمانیدن وحوش و طیور در باغ و کشت سازند، (غیاث) :
سلطنت گر هم بدین طبل و علم بودی بحشر
دشتبان داهول خود آنروز هم بفراشتی،
نزاری قهستانی،
، علامتی که صیادان بر کنار دام سازند، (برهان)، علامتها که بر زمین زنند تا نخجیران از آن بهراسند و قصد دام کنند، (فرهنگ اسدی نخجوانی)، داهل، داحول، داخول، و دام و داهول بصورت ترکیب اضافی مقلوب ’دام داهول’ در این مورد ظاهراً بر مجموع آن علائم و دام و گاه بر خود دام اطلاق شده است و از مجموع یا از هر یک از اجزاء ترکیب، ارادۀ دام و تله و جال و آلتها که برای شکار و صید حیوانات بکار برند شده است:
چسته بتافتستم کایدونم
گوئی ز دام داهول جستستم،
ابوشکور،
همی دانست جادو دایۀ پیر
که این بار از کمانش راست شد تیر
رمیده گور در داهولش افتاد
وز افسونش ببند آمد سر باد،
فخرالدین اسعد (ویس و رامین)،
بهر صیدی کو نمی گنجد بدام
دام داهول شکاری میکشم،
مولوی،
و رجوع به داهل و داهول شود، تاج مرصع، (برهان)، تاج مرصع پادشاهان اما به این معنی ظاهراً مصحف داهم (صورتی از دیهیم) باشد، (از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(دِ قَ)
قوی دل. معتمد. مطمئن:
بسکه خوردم بس زدم زخم گران
دل قویتر بوده ام از دیگران.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(دِ)
کوردل. سیاه دل. مقابل روشن دل. (آنندراج) :
بیا تا در می صافیت راز دهر بنمایم
بشرطآنکه ننمائی به کج طبعان دل کورش.
حافظ.
، بی ذوق. کودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دل شکن. نومیدکننده. که دل کسی از چیزی ببرد. که سبب نومیدی شود. قاطع امید:
کنون خیره آهرمن دل گسل
ورا از تو کرده است پرداغ دل.
فردوسی.
که از شاه ایران نپیچد به دل
نباشد به کاری ورا دل گسل.
فردوسی.
همان به کزاین زشت اندیشه دل
بشویم کنم چارۀ دل گسل.
فردوسی.
جام جم خاص تست خاقانی
دردی دهر دل گسل چه خوری.
خاقانی.
، دست بردارنده. قطعامیدکننده. منصرف شونده:
ازین گفته گر بگسلی باز دل
من از گفتۀ خود نیم دل گسل.
فردوسی.
- دل گسل شدن، منصرف شدن. قطع امید کردن. قاطع امید شدن:
ورا هیچ خوبی نخواهد به دل
شود زآزروهای او دل گسل.
فردوسی.
، که دل بگسلد. گسلندۀدل. پاره کننده دل. نابودکننده:
وگر هیچ تاب اندر آری به دل
بیارم یکی لشکری دل گسل.
فردوسی.
وگر هیچ تاب اندر آرد به دل
به شمشیر باشم ورا دل گسل
فردوسی، دل شکسته. دلگیر. آشفته خاطر. (ناظم الاطباء). نومید _ (: k05l) _
چنین داد پاسخ که از نیکدل
جدایی نخواهد مگر دل گسل.
فردوسی.
، گسلندۀ آدمی از دل. دلبر. دلربا. برندۀ دل. ستانندۀ دل. دل ستان. مقابل دلبند:
عماری بیاورد و خادم چهل
همه ماهروی و همه دل گسل.
فردوسی.
چه از دل گسل ریدکان سرای
ز دیبا بناگوش و دیبا قبای.
فردوسی.
بیابم ز یزدان همی کام دل
مرا گر دهد چهرۀ دل گسل.
فردوسی.
نیست آگاه که چاه زنخ و حلقۀ زلف
دل بر و دل شکن و دل شکر و دل گسل است.
فرخی.
بدو اندرآویخت آن دل گسل
چو معنی ز گفتار شیرین به دل.
اسدی.
چنین داد پاسخ بت دل گسل
که خورشید پوشیدخواهی به گل.
اسدی.
پرستار پنجاه و خادم چهل
طرازی دوصد ریدک دل گسل.
اسدی.
ای زلف دلبر من دلبند و دل گسلی
گه در پناه مهی گه در جوار گلی.
ادیب صابر.
هرگز مگو که دل به من آن دل گسل دهد
ای کاش جان بگیرد و یک مشت گل دهد.
قاسم مشهدی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ رِ وِ)
ده کوچکی است از دهستان ایوه بخش ایذۀ شهرستان اهواز. واقع در 58هزارگزی باختر ایذه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(ظِلْ لِ اَوْ وَ)
هو العقل الاول لأنّه اول عین ظهرت بنوره تعالی و قبلت صوره الکثره التی هی شؤون الوحده الذاتیه. کذا فی اصطلاحات الصوفیه. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
دهی است از دهستان کزاز بالا بخش سربند شهرستان اراک. واقع در 15هزارگزی شمال خاوری آستانه. دارای 171تن سکنه می باشد. آب آن از رود خانه هفته تأمین می شود. راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(پُ لِ اَوْ وَ)
امپراطور روسیه پسر کاترین دوم متولد در پطرسبورگ بسال 1754 میلادی وی از 1796 تا 1801 میلادی سلطنت کرد و بر اثر توطئۀ درباری کشته شد
پاپ از سال 757 تا 767 م
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
دهی است از بخش پشت آب شهرستان زابل. واقع در 5هزارگزی شمال باختری بنجار. سکنۀ آن 1024 تن. آب آن از رود خانه هیرمند تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دیهول
تصویر دیهول
تاج مرصع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در اول
تصویر در اول
در اول اولا مقابل در آخر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ظل اول
تصویر ظل اول
سایه نخست خرد یکم نخستین بر آینده از خدا زبانزد فرزانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر هول
تصویر پر هول
سهمناک سخت ترس آور بسیار هول مهیب سهمناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل گسل
تصویر دل گسل
نومید کننده، قاطع امید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل آور
تصویر دل آور
دلیر شجاع، جنگجوی غازی جمع دلاوران
فرهنگ لغت هوشیار
داحول: پارسی تازی گشته داخول گونه ای از تله و لولوی سر خرمن علامتی که در زراعت و فالیز و مانند آن نصب کنند تا جانوران موذی از آن برهند، علامتی که صیادان در صحرا نزدیک به دام نصب کنند تا جانوران از آن برمند و بسوی دام آیند و گرفتار شوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داهول
تصویر داهول
مترسکی که در مزارع برای شکار کردن یا رماندن حیوانات نصب می کنند، داهل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از در طول
تصویر در طول
در راستای، در هنگام، در درازنای
فرهنگ واژه فارسی سره
آتش دل، آتش درون
فرهنگ گویش مازندرانی
کج و کوله
فرهنگ گویش مازندرانی
شل و ول
فرهنگ گویش مازندرانی
ملایم، آب نیم گرم
فرهنگ گویش مازندرانی
جوش جوشش
فرهنگ گویش مازندرانی
پول قدیمی، به باور عوام پول اجنه
فرهنگ گویش مازندرانی
زهره ترک، ترساننده
فرهنگ گویش مازندرانی