دهی است از دهستان کوغر بخش بافت شهرستان سیرجان. واقع در38هزارگزی شمال باختری بافت. سکنۀ آن 155 تن. ساکنین از طایفه افشار هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان کوغر بخش بافت شهرستان سیرجان. واقع در38هزارگزی شمال باختری بافت. سکنۀ آن 155 تن. ساکنین از طایفه افشار هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
داهل، داحول، داخول، علامتی که دهقانان بجهت دفع جانوران زیانکار در میان زراعت نصب کنند، (برهان)، علامتی که بر اطراف زراعت نصب کنند برای منع وحوش و طیور از خراب کردن زراعت، هراسه، (غیاث)، آدم شکلی که برای رمانیدن وحوش و طیور در باغ و کشت سازند، (غیاث) : سلطنت گر هم بدین طبل و علم بودی بحشر دشتبان داهول خود آنروز هم بفراشتی، نزاری قهستانی، ، علامتی که صیادان بر کنار دام سازند، (برهان)، علامتها که بر زمین زنند تا نخجیران از آن بهراسند و قصد دام کنند، (فرهنگ اسدی نخجوانی)، داهل، داحول، داخول، و دام و داهول بصورت ترکیب اضافی مقلوب ’دام داهول’ در این مورد ظاهراً بر مجموع آن علائم و دام و گاه بر خود دام اطلاق شده است و از مجموع یا از هر یک از اجزاء ترکیب، ارادۀ دام و تله و جال و آلتها که برای شکار و صید حیوانات بکار برند شده است: چسته بتافتستم کایدونم گوئی ز دام داهول جستستم، ابوشکور، همی دانست جادو دایۀ پیر که این بار از کمانش راست شد تیر رمیده گور در داهولش افتاد وز افسونش ببند آمد سر باد، فخرالدین اسعد (ویس و رامین)، بهر صیدی کو نمی گنجد بدام دام داهول شکاری میکشم، مولوی، و رجوع به داهل و داهول شود، تاج مرصع، (برهان)، تاج مرصع پادشاهان اما به این معنی ظاهراً مصحف داهم (صورتی از دیهیم) باشد، (از حاشیۀ برهان چ معین)
داهل، داحول، داخول، علامتی که دهقانان بجهت دفع جانوران زیانکار در میان زراعت نصب کنند، (برهان)، علامتی که بر اطراف زراعت نصب کنند برای منع وحوش و طیور از خراب کردن زراعت، هراسه، (غیاث)، آدم شکلی که برای رمانیدن وحوش و طیور در باغ و کشت سازند، (غیاث) : سلطنت گر هم بدین طبل و علم بودی بحشر دشتبان داهول خود آنروز هم بفراشتی، نزاری قهستانی، ، علامتی که صیادان بر کنار دام سازند، (برهان)، علامتها که بر زمین زنند تا نخجیران از آن بهراسند و قصد دام کنند، (فرهنگ اسدی نخجوانی)، داهل، داحول، داخول، و دام و داهول بصورت ترکیب اضافی مقلوب ’دام داهول’ در این مورد ظاهراً بر مجموع آن علائم و دام و گاه بر خود دام اطلاق شده است و از مجموع یا از هر یک از اجزاء ترکیب، ارادۀ دام و تله و جال و آلتها که برای شکار و صید حیوانات بکار برند شده است: چسته بتافتستم کایدونم گوئی ز دام داهول جستستم، ابوشکور، همی دانست جادو دایۀ پیر که این بار از کمانش راست شد تیر رمیده گور در داهولش افتاد وز افسونش ببند آمد سر باد، فخرالدین اسعد (ویس و رامین)، بهر صیدی کو نمی گنجد بدام دام داهول شکاری میکشم، مولوی، و رجوع به داهل و داهول شود، تاج مرصع، (برهان)، تاج مرصع پادشاهان اما به این معنی ظاهراً مصحف داهم (صورتی از دیهیم) باشد، (از حاشیۀ برهان چ معین)
دل شکن. نومیدکننده. که دل کسی از چیزی ببرد. که سبب نومیدی شود. قاطع امید: کنون خیره آهرمن دل گسل ورا از تو کرده است پرداغ دل. فردوسی. که از شاه ایران نپیچد به دل نباشد به کاری ورا دل گسل. فردوسی. همان به کزاین زشت اندیشه دل بشویم کنم چارۀ دل گسل. فردوسی. جام جم خاص تست خاقانی دردی دهر دل گسل چه خوری. خاقانی. ، دست بردارنده. قطعامیدکننده. منصرف شونده: ازین گفته گر بگسلی باز دل من از گفتۀ خود نیم دل گسل. فردوسی. - دل گسل شدن، منصرف شدن. قطع امید کردن. قاطع امید شدن: ورا هیچ خوبی نخواهد به دل شود زآزروهای او دل گسل. فردوسی. ، که دل بگسلد. گسلندۀدل. پاره کننده دل. نابودکننده: وگر هیچ تاب اندر آری به دل بیارم یکی لشکری دل گسل. فردوسی. وگر هیچ تاب اندر آرد به دل به شمشیر باشم ورا دل گسل فردوسی، دل شکسته. دلگیر. آشفته خاطر. (ناظم الاطباء). نومید _ (: k05l) _ چنین داد پاسخ که از نیکدل جدایی نخواهد مگر دل گسل. فردوسی. ، گسلندۀ آدمی از دل. دلبر. دلربا. برندۀ دل. ستانندۀ دل. دل ستان. مقابل دلبند: عماری بیاورد و خادم چهل همه ماهروی و همه دل گسل. فردوسی. چه از دل گسل ریدکان سرای ز دیبا بناگوش و دیبا قبای. فردوسی. بیابم ز یزدان همی کام دل مرا گر دهد چهرۀ دل گسل. فردوسی. نیست آگاه که چاه زنخ و حلقۀ زلف دل بر و دل شکن و دل شکر و دل گسل است. فرخی. بدو اندرآویخت آن دل گسل چو معنی ز گفتار شیرین به دل. اسدی. چنین داد پاسخ بت دل گسل که خورشید پوشیدخواهی به گل. اسدی. پرستار پنجاه و خادم چهل طرازی دوصد ریدک دل گسل. اسدی. ای زلف دلبر من دلبند و دل گسلی گه در پناه مهی گه در جوار گلی. ادیب صابر. هرگز مگو که دل به من آن دل گسل دهد ای کاش جان بگیرد و یک مشت گل دهد. قاسم مشهدی (از آنندراج)
دل شکن. نومیدکننده. که دل کسی از چیزی ببرد. که سبب نومیدی شود. قاطع امید: کنون خیره آهرمن دل گسل ورا از تو کرده است پرداغ دل. فردوسی. که از شاه ایران نپیچد به دل نباشد به کاری ورا دل گسل. فردوسی. همان به کزاین زشت اندیشه دل بشویم کنم چارۀ دل گسل. فردوسی. جام جم خاص تست خاقانی دردی دهر دل گسل چه خوری. خاقانی. ، دست بردارنده. قطعامیدکننده. منصرف شونده: ازین گفته گر بگسلی باز دل من از گفتۀ خود نیم دل گسل. فردوسی. - دل گسل شدن، منصرف شدن. قطع امید کردن. قاطع امید شدن: ورا هیچ خوبی نخواهد به دل شود زآزروهای او دل گسل. فردوسی. ، که دل بگسلد. گسلندۀدل. پاره کننده دل. نابودکننده: وگر هیچ تاب اندر آری به دل بیارم یکی لشکری دل گسل. فردوسی. وگر هیچ تاب اندر آرد به دل به شمشیر باشم ورا دل گسل فردوسی، دل شکسته. دلگیر. آشفته خاطر. (ناظم الاطباء). نومید _ (: k05l) _ چنین داد پاسخ که از نیکدل جدایی نخواهد مگر دل گسل. فردوسی. ، گسلندۀ آدمی از دل. دلبر. دلربا. برندۀ دل. ستانندۀ دل. دل ستان. مقابل دلبند: عماری بیاورد و خادم چهل همه ماهروی و همه دل گسل. فردوسی. چه از دل گسل ریدکان سرای ز دیبا بناگوش و دیبا قبای. فردوسی. بیابم ز یزدان همی کام دل مرا گر دهد چهرۀ دل گسل. فردوسی. نیست آگاه که چاه زنخ و حلقۀ زلف دل بر و دل شکن و دل شکر و دل گسل است. فرخی. بدو اندرآویخت آن دل گسل چو معنی ز گفتار شیرین به دل. اسدی. چنین داد پاسخ بت دل گسل که خورشید پوشیدخواهی به گل. اسدی. پرستار پنجاه و خادم چهل طرازی دوصد ریدک دل گسل. اسدی. ای زلف دلبر من دلبند و دل گسلی گه در پناه مهی گه در جوار گلی. ادیب صابر. هرگز مگو که دل به من آن دل گسل دهد ای کاش جان بگیرد و یک مشت گل دهد. قاسم مشهدی (از آنندراج)
دهی است از دهستان کزاز بالا بخش سربند شهرستان اراک. واقع در 15هزارگزی شمال خاوری آستانه. دارای 171تن سکنه می باشد. آب آن از رود خانه هفته تأمین می شود. راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است از دهستان کزاز بالا بخش سربند شهرستان اراک. واقع در 15هزارگزی شمال خاوری آستانه. دارای 171تن سکنه می باشد. آب آن از رود خانه هفته تأمین می شود. راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
امپراطور روسیه پسر کاترین دوم متولد در پطرسبورگ بسال 1754 میلادی وی از 1796 تا 1801 میلادی سلطنت کرد و بر اثر توطئۀ درباری کشته شد پاپ از سال 757 تا 767 م
امپراطور روسیه پسر کاترین دوم متولد در پطرسبورگ بسال 1754 میلادی وی از 1796 تا 1801 میلادی سلطنت کرد و بر اثر توطئۀ درباری کشته شد پاپ از سال 757 تا 767 م
دهی است از بخش پشت آب شهرستان زابل. واقع در 5هزارگزی شمال باختری بنجار. سکنۀ آن 1024 تن. آب آن از رود خانه هیرمند تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از بخش پشت آب شهرستان زابل. واقع در 5هزارگزی شمال باختری بنجار. سکنۀ آن 1024 تن. آب آن از رود خانه هیرمند تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
داحول: پارسی تازی گشته داخول گونه ای از تله و لولوی سر خرمن علامتی که در زراعت و فالیز و مانند آن نصب کنند تا جانوران موذی از آن برهند، علامتی که صیادان در صحرا نزدیک به دام نصب کنند تا جانوران از آن برمند و بسوی دام آیند و گرفتار شوند
داحول: پارسی تازی گشته داخول گونه ای از تله و لولوی سر خرمن علامتی که در زراعت و فالیز و مانند آن نصب کنند تا جانوران موذی از آن برهند، علامتی که صیادان در صحرا نزدیک به دام نصب کنند تا جانوران از آن برمند و بسوی دام آیند و گرفتار شوند